منثور



دیشب از مهمانی که برگشتم کتاب پنج داستان را برداشتم. نازک با جلد خاکستری و قرمز عکس جلال آل احمد رویش. کتاب های جلال به خصوص مدیر مدرسه نون والقلم و خسی در میقات پتانسیل بالایی برای فهم مسائل ی و اجتماعی امروز دارند. کتاب را تمام کردم یک فیلم و بعد خواب. هوا گرم بود و پتو بی خاصیت. زیر پاهایم انداخته بودم تا گرمم نشود. صدای جشن از نزدیک می آمد. جشن غدیر. و اعصابم خورد. البته نه به خاطر صدا. این جور هنجارشکنی ها بیشتر مرا کلافه می کرد. خواننده ی پاپ دعوت کرده بودند. البته دعوت که نه از هم شهری ها بود. از آن زیرزمینی ها. موسیقی را نفی نمی کنم ولی چنین کاری در جشن غدیر اصلا درست نیست. همه چی زیر سر شهرداری است. در این زمینه ها خوب عمل نمی کنند. به خود می پیچیدم و اصلا خوابم نمی برد. در فکر. باید تبر وردارم و بند و بساطشونو بریزم به هم بی خاصیتای کم عقل» وقتی از این جور اتفاقات می افتد خیلی فکر و خیال می کنم. متن موسیقی چندان واضح نبود ولی مذهبی به نظر نمی رسید. آن هم با آن دست زدن ها و سوت کشیدن های بی مورد. به خصوص خانم های عزیز. سوت که چه عرض کنم. جیغ می زدند. خلاصه مارا بی خواب کردند و فکر و خیال هم الی ما شاء الله. صبح زود باید بیدار می شدم. البته که صدا قطع شد ولی من همچنان بی خواب والسلام

پ. ن. می دونم پایانش خیلی ضایع بود ولی خب هیچ جوری نمی تونستم تمومش کنم. ببخشید دیگه


ساعت شش صبح رسیدم خانه و کلید صندوق را برداشتم تا مدارک جبهه و شهادت عمو را از درون آن بردارم. هنوز یک ساعت تا نماز عید قربان فرصت بود و من گرسنه و البته پای اینجانب دردناک از بازی شب گذشته. به پیاده روی نرفتم. یک تکه سنگک کنجدی از فریزر ورداشتم. فریزر سفیدرنگ پارس با نقش پنگوئن روی آن و احتمالا مال بیست و پنج سی سال پیش. اما هنوز هم خوب کار می کرد. سنگک را خوردم و وضو و لباس و دوچرخه و در را باز کردم و سوار شدم. هنوز از کوچه خارج نشده بودم که معلم سوم ابتدایی سوار بر موتور مرا دیدند. کنار ایستادند و سلام و تبریک رتبه ی کنکور و ان شاءالله پزشکی و از این حرف ها. مردی جوان خوش تیپ موهای سیاه و تمیز و مرتب با لباسی به رنگ آسمان. تنها معلمی که در دبستان به دست بچه ها خط کش می زد. علی ای حال به حرکت ادامه دادم و از پیچ و خم های بازار سنتی و میدان اصلی شهر گذشتم. میدانی با گلکاری های زیباو عکس دو تا آهو یک عراده ی توپ و پنج تا پرچم دراز ایران و البته شهرداری وسط. جلوی مسجد خلوت بود و من در شک. درست آمده ام یا. سینی شکلات درب مسجد و دو تا سرباز سبزپوش جوان یکی احتمالا اوایل سربازی و دیگری بزرگ تر کنار در مسجد. بزرگ تر به من گفت:چرخ عقبت کم باده. پنچر میشه ها!» و من بله» و البته بی اعتنا. شکلات لیمویی سبز رنگ شیشه ای برداشتم و پله های سنگی را بالا رفتم و آب سردی کفش و مهر و کتاب دعا و نشستم. سه چهار نفر بیشتر نبودند و دعای ندبه شروع شد. دوستان یکی یکی می آمدند و دعا تمام و مداحی و بعد نماز. نمازی بسیار طولانی و من در فکر کمپین حمایت از حقوق گوسپندان(!) و آغاز رژیم هوا خوری و خاک خوری و هوا خوری و خلاصه بی جان خوری(!) نماز تمام شد و خطبه ها و بعد صحبتبا بچه ها از کنکور و درصد زمین و قیمت دلار و ای کاش دلار می خریدم و . بعد قرار امشب که روز دعوت به خخطر رتبه ی کنکور را تعیین کنیم. سوار بر چرخ با دوستم برگشتیم. دستم روی دوشش و مرده خواری می کردم.(کار همیشگی ام است) و او هم ساکت و البته گاهی غری هم میزد. سر کوچه از هم جدا شدیم و در خانه و همان آش و همان کاسه.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فیلم پنج #زندگی #زیبایی آموزش شطرنج و دانلود نرم افزار -پایگاه خبری از ما دقیق ترین ها را بخواهید سایت تبلیغات قالیشویی دانلود آهنگ جدید Mehdi Esmaeili برنامه نویسی با یادتوت 港区絨毯 روی باران وبلاگ دست نوشته های یک رویکایی